حافظ

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب ...

آه اگر باران ببارد

حالا که میان طوفان تصاویر روبرو چیزی پر رنگ تر شده

نگاه می کنم ... در قعر این گرداب پر دود و تنش انگار !

لابلای رنگهای خاکستری و تیره رنگ ،

 رنگی به خاک و نارنج و چوب می زند ! به گوشواره هایی مزین !

چشم میکشم بیشتر ، آشناست انگار ! دچار ریسمانی از آسمان گرفتار

چه رقص مستانه ای ... حالا بیشتر پیدا و کمتر باور پذیر !!!

حلقه های اشک نمی گذارد ...

 کودکی ام را یا نه کودکانی اند دچار بام و تابستان و بادبادک ...

 و من خسته و خیس اشک از بامی به بامی و از درختی به شاخه ای

 و این گوشواره های کاغذی این رقص شوم ...

 طوفان نمی گذارد اما عجیب آشناست !

آه آری برای لحظه ای دیدمش آخر !

این !

این خود منم . خود من ! نه کودکی ام یا خاطره ام ! نه...

این منم بادبادکی افسون شده در دست باد و خنده های کودکان ...