حافظ
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۷/۱۲/۲۸ ساعت 14:35 توسط محمد جواد
|
آه اگر باران ببارد
حالا که میان طوفان تصاویر روبرو چیزی پر رنگ تر شده
نگاه می کنم ... در قعر این گرداب پر دود و تنش انگار !
لابلای رنگهای خاکستری و تیره رنگ ،
رنگی به خاک و نارنج و چوب می زند ! به گوشواره هایی مزین !
چشم میکشم بیشتر ، آشناست انگار ! دچار ریسمانی از آسمان گرفتار
چه رقص مستانه ای ... حالا بیشتر پیدا و کمتر باور پذیر !!!
حلقه های اشک نمی گذارد ...
کودکی ام را یا نه کودکانی اند دچار بام و تابستان و بادبادک ...
و من خسته و خیس اشک از بامی به بامی و از درختی به شاخه ای
و این گوشواره های کاغذی این رقص شوم ...
طوفان نمی گذارد اما عجیب آشناست !
آه آری برای لحظه ای دیدمش آخر !
این !
این خود منم . خود من ! نه کودکی ام یا خاطره ام ! نه...
این منم بادبادکی افسون شده در دست باد و خنده های کودکان ...
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۷/۱۲/۱۰ ساعت 16:4 توسط محمد جواد
|