هنوز و هيچ را می نگارم
 قصه گوی پير شهرم
بگذر آرام از كنارم
در برم منشين! برايت
قصه ای ديگر ندارم
قصه هایم مرده در من...
ديگر از افسانه سيرم
بر مزار قصه هايم
مي نشينم تا بميرم
روزگاري آمدي تا در كنار من بماني
كز دل من مي گريزد عشق و روياي جواني
رفتي و لب هاي من شد
گور سرد قصه هایم
آمدی تا بار دیگر
جان بگیرد غصه هایم
این زمان افسرده جانی بی پناهم
ای گنه کرده برو ، من بی گناهم
 
 
    
 
بگذر آرام از كنارم
در برم منشين! برايت
قصه ای ديگر ندارم
قصه هایم مرده در من...
ديگر از افسانه سيرم
بر مزار قصه هايم
مي نشينم تا بميرم
روزگاري آمدي تا در كنار من بماني
كز دل من مي گريزد عشق و روياي جواني
رفتي و لب هاي من شد
گور سرد قصه هایم
آمدی تا بار دیگر
جان بگیرد غصه هایم
این زمان افسرده جانی بی پناهم
ای گنه کرده برو ، من بی گناهم
       + نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۵/۲۸ ساعت 21:24 توسط محمد جواد
        |